تحقیق وپروژه

دانلود تحقیق وپروژه

تحقیق وپروژه

دانلود تحقیق وپروژه

ضرب المثل

  

 

  ریشه ضرب المثل ها

 


ریشه ضرب المثل( حکایته ماهم شده روباهو مرغه قاضی)

گرگی و روباهی با همدیگر دوست بودند . روباه از هوش و زیرکی اش و گرگ از زور بسیار و چنگال تیزش بهره می برد. روباه شکار را پیدا و گرگ آن را شکار می کرد . سپس می نشستند و شکاری را که به چنگ آورده بودند ، می خوردند . از بخت بد چند روز شکاری نیافتند .با خودشان گفتند هر یک به راهی برویم شاید چیزی بیابیم و دیگری را آگاه کنیم. گرگ لانه مرغی پیدا کرد و با شتاب خودش را به روباه رساند و گفت که شکار یافتم . روباه شادمان شد و گفت : " چه پیدا کرده ای که این گونه شاد شده ای ؟ جای آن کجاست ؟ " گرگ گفت : " دنبالم بیا تا نشانت بدهم . " گرگ جلو افتاد و روباه هم در پی او. به خانه ای رسیدند . خانه ، حیاط بزرگی داشت و یک مرغدانی هم در گوشه حیاط بود . گرگ ایستاد ، رو به روباه کرد و گفت : " این هم آن شکار . ببینم چه می کنی. " روباه که بسیار گرسنه بود ، شابان به درون حیاط رفت و خودش را به مرغدانی رساند . در گوشه ای نهان شد تا در فرصتی مناسب به مرغدانی حمله کند . درون مرغدانی چند مرغ و خروس چاق بودند. در مرغدانی باز بود و او می توانست به آسانی یکی از مرغها را شکار کرده بگریزد . ولی ناگهان در اندیشه شد و با خود گفت : " در باز است و مرغ چاق در مرغدانی .پس چرا گرگ خودش به مرغدانی حمله نکرده ؟ تاکنون من شکار پیدا می کردم و او شکار می کرد . اکنون چه شده که او شکار به این خوشمزگی را دیده ، ولی کاری نکرده و آمده دنبال من . بی گمان  خطری در کمین است. بهتر است بی گدار به آب نزنم . " با این فکرها روباه نزد گرگ برگشت . گرگ تا روباه را دست خالی دید ، خشمگین شد و گفت : " مطمئن بودم که تو توانایی شکار یک مرغ را هم نداری . چرا دست خالی بازگشتی ؟ " روباه گفت : " چیزی نشده . تنها می خواهم بدانم این خانه و این مرغدانی از آنِ کیست و چرا صاحب خانه در مرغدانی اش را باز گذاشته ؟ " گرگ گفت : " این خانه ، خانه شیخ قاضی شهر است که بی گمان کارگرش فراموش نموده در ِ مرغدانی را ببندد . " روباه تا نام قاضی شهر را شنید ؛ گریخت . گرگ شگفت زده شد و دنبال روباه دوید تا به او رسید و از وی پرسید: " چرا می گریزی چه شده ؟ " روباه گفت : " گرسنه بمانم بهتر از این است که مرغ خانه قاضی را بخورم . وقتی که آن شیخ قاضی پی ببرد من مرغ خانه اش را دزدیده ام ، به مردم می گوید که گوشت روباه حلال است . مردم هم با شنیدن این حکم ، به دنبال روباه ها می افتند و نسل روباه را از روی زمین بر می دارند . گرسنه باشم بهتر از این است که دودمانم را به باد بدهم . " از آن به بعد هر گاه کسی بخواهد از در افتادن با افراد  با نفوذ دوری نماید ، این زبان زد را می گوید :

 " حکایت ما هم شده ، حکایت روباه و مرغ های قاضی "

ریشه ضرب المثل( بین این همه پیغمبرجرسیسو پیدا کردی)

نخست ببینیم جرجیس کیست .

جرجیس از پیامبران بنی اسرائیل است، که پس از حضرت عیسی می زیسته ‌است.  خداوند جرجیس را پیامبر گردانید و او را به سوی پادشاهی به نام داذانه که در شام بود فرستاد.البته در برخی کتابها جرجیس یک قِدّیس است .

 

جرجیس ، شاه  را از بت پرستی بازداشت.شاه فرمان داد او را به زندان بیندازند و وی را شکنجه کردند و به روایتی وی را چهار بار کشتند. جرجیس هفت سال به دعوت پرداخت و پیوسته گرفتار شکنجه شاه می شد و سی و چهار هزار تن از مردم موصل از جمله همسر شاه به او ایمان آوردند.سرانجام او و همگی مؤمنان را کشتند و خداوند به آن قوم خشم نمود و به آتش قهر خود شهرشان و هر که در آن بود را سوزاند.

اما داستان این زبان زد ( ضرب المثل )

روباهی خروسی  را شکار کرد و خواست بخورد . خروس از او خواست که آخرین خواسته اش را برآورده کند و پیش از خوردن او نام یکی از پیامبران را بر زبان آورد. روباه نام جرجیس را بر زبان ‌آورد.

 

اگر نام جرجیس را بر زبان آورید ؛ پی می برید که نه تنها دهان باز نمی شود که دندان ها بیشتر روی هم فشار داده می شوند . خروس بینوا آه از دل برآورد که از میان این همه پیامبر تو هم جرجیس را پیدا کرده ای .

 

این داستان را از این روی ساخته اند که در هنگام بدبیاری فرد بدشانس به مخاطب کم لطف خودش بگوید . شخصی دنبال گشودن گره بسته ی کار خویش است و یا به دنبال چیزی است اما طرف مقابل او به جای حل دشواری او کارش را بدتر کرده گره کوری نیز بزند. در اینجا این زبان زد را به کار می برند

ریشه ضرب المثل(از این ستون به آن ستون فرج است)

به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود ؛ می گویند : « از این ستون به آن ستون فَرَج است .» یعنی تو کاری  انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود .

 

مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : « واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید . به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم  »

 

فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست . با این حال فرماندار  به مردمان تماشاگر گفت : « چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ »  

ولی کسی را یارای ضمانت نبود . مرد گناهکار با خواری و زاری گفت :

«‌ ای مردم شما می دانید که من در این شهر بیگانه ام  و آشنایی ندارم. یک نفر برای خشنودی  خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و   بازگردم .» ناگه یکی از میان مردمان گفت : «‌ من ضامن می شوم. اگر نیامد به جای او مرا بکشید.» فرماندار شهر در میان ناباوری همگان  پذیرفت. ضامن را زندانی کردند و مرد محکوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محکوم نیامد.

 ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست  کرد: «‌ مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.» گفتند: « چرا ؟ »‌ گفت: « از این ستون به آن ستون فرج است .»

پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.‌ محکوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن  این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت ./

ریشه ضرب المثل(کلش بو قورمه سبزی میده)

امروزه در دوره ی تمدّن و پیشرفت برای از میان بردن مخالفان روش های بی رحمانه و وحشیانه ای وجود دارد ؛ فکرش را بکنید که در گذشته چگونه می توانسته باشد  ؟یکی از شیوه ها در دوره ی صفویه برای کشتن مخالفان این بود که از کله ی مخالفان قورمه سبزی درست می کردند . چه کار زشت و بی انصافانه ای ؟ البته در بسیاری از دوره ها و حتی امروزه نیز از این بدتر است  .

این زبانزد ( ضرب المثل) از همین داستان ریشه می گیرد .در باره ی  کسی که دنبال دردسر خطرناکی بوده که می توانسته منجر به مرگ او شود این زبان زد را به کار می بردند .

در صفحه 495 از کتاب تاریخ ایران نوشته پیگولوسکایا و چهار تاریخ نویس دیگر چاپ انتشارات پیام این چنین می خوانیم :

 « شاه اسماعیل دوم صفوی کوشید تا برای استواری پایه قدرت خویش اعدام های دسته جمعی به راه اندازد از جمله شش برادر خود را که در قزوین ساکن بودند اعدام کرد و احکامی برای قتل دیگر کسان خود که در ایلات زندگی می کردند صادر نمود...»و در صفحه 513 می خوانیم : 

« شاه عباس قیام مردم را با بی رحمی فوق العاده خاموش می کرد. مثلاً در گیلان تمام افراد قبیله ی جیک را بلا استثنا معدوم ساختند و ایل کُرد مُکری و ایل قزلباش تکه لو به همین سرنوشت دچار شدند .»

ریشه ضرب المثل( سرش کلاه رفت)

هنگامی که کسی فریب دیگران را بخورد می گویند : « سرش کلاه رفت .» و اگر فریب بزرگی باشد ؛ می گویند : « کلاه گشادی سرش رفت.  

در گذشته شاید تا صد سال پیش برای کیفر دادن گناهکاران ، بر سرشان کلاه خنده داری که از آن زنگوله و چیزهای مسخره آویخته بودند و جامه ای خنده آور می پوشاندند و در کوچه های شهر در برابر دیدگان مردم رو به دُم خر می نشاندند تا بینندگان به آنان بخندند و این گنهکاران پشیمان و شرمنده شوند و آبرویشان همه جا برود و برای دیگران مایه ی اندرز گردند .

از آنجا که در نتیجه ی سادگی و غفلت بسیاری از افراد فریب فریبکاران را می خوردند  و گرفتار این کلاه خنده دار می شدند ؛ این سخن در میان مردمان زبانزد شد . هر کس فریب می خورد می گفتند سرش کلاه رفت یا سرش کلاه گذاشتند.

ریشه اصطلاح( دمت گرم)

« دَمِت گـَـرم » یعنی « آفرین بر تو که کار بجایی انجام دادی . یا سخن زیبایی بر زبان راندی.  

« دَم » به معنای « نَفَس » و نیز « دهان » است . « گرم » نیز که آشکار است .  پس « دمت گرم » یعنی : « نفست گرم بادا  ! » نفس سرد کنایه از مرگ است و خوب نیست . نفس گرم نشانه تندرستی است .

ریشه ضرب المثل(خربیا باقالی بار کن)

در گذشته ی دور مرد باقلافروشی گرفتار شخص پست فطرتی می شود که از او می خواهد مقداری به او باقالی دهد اما پولی به او نمی دهد . باقالی فروش اعتراض می کند . مرد پست او را با چاقو تهدید به مرگ می کند . مرد درمانده که اوضاع را خطرناک می بیند به او می گوید :

" خر بیار و باقالی بار کن . " یعنی برو خری بیاور و همه ی باقالی ها را بار خر کن و ببر.

این مثل وقتی به کار می رود که حق خودت را می خواهی از کسی بگیری اما گرفتار دردسری خطرناک می شوی که ارزش گرفتن حقت را ندارد و از آن منصرف می شوی./

ریشه ضرب المثل(دسته گل به آب دادن)

ریشه این ضرب المثل به صورت های گوناگون گفته شده از آن جمله :

می گویند اهریمن میان انسان ها دوستی داشت این دوست می خواست برای پسرش زن بگیرد. به اهریمن گفت:  خواهشی از تو دارم که پیروان تو در روز عروسی کاری انجام ندهند که مهمان های ما آزرده بشوند ».

شیطان قول داد و به پیروان خود نیز سفارش کرد.

روز عروسی فرا رسید برای این  که مهمانی  از هر جهت باشکوه باشد آب به حوض خانه انداخته بودند. یکی از پیروان اهریمن بیرون خانه در کنار نهر آب نشست و دسته گلی را که در دست داشت به آب انداخت ، آب ، دسته گل را به میان حوض برد. کودکی در اندیشه گرفتن گل به کنار حوض آمد و در آب افتاد و مُرد و عروسی به سوکواری تبدیل شد . دوست اهریمن  گله گذاری  کرد. اهریمن  آن پیرو خود را خواست و به او گفت : چرا چنین کردی ؟ پاسخ داد: من کاری نکردم ، تنها برای آذین مهمانی دسته گل به آب دادم!

ریشه این ضرب المثل این طور هم آمده است :

 مردی بسیار شوم  وجود داشت که هر جا می رفت چون بد شگون بود  دردسر می آفرید. او برادر زاده ای داشت که بدو علاقه مند بود و می خواست عروسی کند قرار شد از او در عروسی دعوت نکنند تا عروسی عزا نشود.

او بیرون از ده در اندیشه بود که کاش می توانست به عروسی برود که ناگهان چشمش به بوته گل زیبایی می افتد و با خود می گوید:  « این جوی آب ، راست از میان باغ برادرم می گذرد خوبست دسته گل زیبایی ببندم و به آب جوی بسپارم تا وقتی به برادرم رسید بداند که اگر من آنجا نیستم ولی دلم آنجاست . دسته گلی که به باغ می رود موجب شد کودکی که خواسته بود آن را از آب بگیرد در آب افتد و کشته شود . روز دیگر که مرد شوم  به خانه برمی گردد و عروسی را عزا می بیند چون از سبب مرگ کودک جویا  می شود ؛ می شنود که داستان چه بوده و آه سوزناکی از دل بر می آورد که این کار خودش بوده است .

ریشه این ضرب المثل به چندین گونه دیگر هم گفته شده که ریشه داستان یکی است ولی ناهمانندی های آشکاری با هم دارند .

روشن است که داستان شوم بودن آدمیان دروغین است و هیچ کس شوم و بد شگون نیست . اما به هر حال ریشه این ضرب المثل چنین است و این افسانه در سینه به سینه نقل شدنها بسیار دگرگون شده و ریشه آن به درستی آشکار نیست .

ریشه اصطلاح( دست مریزاد)

دَست مریزاد یک فعل دعایی است . هر گاه از دست کسی کاری زیبا نمایان شود ؛ بدو گویند : " دست مریزاد " .مریزاد از مصدر ریختن است . فعل دعا با افزودن الف به ماقبل آخر فعل مضارع ساده ساخته می شود . مانند خدایش رحمت کناد . خدا او را بیامرزاد .

که رستم منم کِـم مِـماناد نام      نِشیناد بر ماتمم پور سام

پس دست مریزاد یعنی دست تو نریزد . منظور این است که دست تو دچار بیماری نشود به گونه ای که با گرفتار شدن به بیماری دچار لرزش شوی و چیزها از دستت بریزد (بیفتد )

اول و آخر این جمله را در کنار هم آورده اند و شده است { دست مریزاد }.

ریشه ضرب المثل(کلاهش پسه معرکه اس)

جوانان امروزی شاید معرکه گیری را ندیده باشند ولی دست کم در فیلم ها دیده اند . در گذشته که سرگرمی کم بود معرکه گیری یکی از روشهای سرگرمی و نیز کسب درآمد برای برخی بود . معرکه گیر در حال اجرای کارهای بامزه و شگفت خود می شد و مردم بیکار و نیز دوستدار  دور او دایره وار جمع می شدند .صف اولیها با افزایش جمعیت می نشستند . اگر کسی از صف اولی ها شلوغ می کرد و حواس معرکه گیر را پرت می کرد مردم کلاهش را بر می داشتند و به بیرون معرکه پرت می کردند . قدیمی ها همه کلاه به سر بودند و یا دستار بر سر داشتند و آنکه کلاهش را به پس معرکه پرت کرده بودند  ناچار به دنبال کلاه می رفت و دیگری جای خوب او را که ارزشمند بود می گرفت و او ناگزیر به انتهای جمعیت می رفت و اگر قدش کوتاه بود که دیگر نمایش را هم از دست می داد . این امر کم کم ضرب المثل شد . ضمناً اگر به عکسهای شصت هفتاد سال پیش ایران توجه کنید می بینید که چه مرد و چه زن همگی چیزی مانند دستار و روسری یا کلاه بر سر داشتند .

ریشه ضرب المثل(آب زیر کاه)

آب زیر کاه همان گونه که از نامش پیداست نیرنگی برای به دام انداختن دشمن است .در گذشته  چاله ای برسر راه دشمن می کندند و آن را پر از آب می کردند و روی آب را کاه می ریختند . دشمن بی خبر از همه جا به گمان اینکه این زمین صاف است وکاه رویش  ریخته است در آن گرفتار می شد . البته این کار در مناطق باتلاقی و جاهایی که شالیزار داشت - مانند گیلان و مازندران - بیشتر رایج بود تا موجب دودلی دشمن نگردد.

ریشه ضرب المثل(کاسه زیرنیم کاسه)

زیر کاسه نیم کاسه ای است

(برای بیان این معنا که فریب و نیرنگی در کار است از این ضرب المثل استفاده می شود)

در گذشته که وسایل خنک کننده و نگاه دارنده مانند یخچال و فریزر و فلاکس و یخدان وجود نداشت، مردم خوراکی های فاسد شدنی را در کاسه می ریختند و کاسه ها را در سردابه ها و زیرزمین ها، دور از دسترس ساکنان خانه و به ویژه کودکان می گذاشتند. آن گاه کاسه ها و قدح های بزرگی را وارونه بر روی آن ها قرار می دادند تا از خس و خاشاک و گرد و غبار و حشرات و حیوانات موذی مانند موش و گربه محفوظ بمانند. کاسه ی بزرگ در جاهای صاف و مسطح زیر زمین چنان کاسه های کوچک تر و نیم کاسه ها را می پوشاند که گرمای محتویات آن ها تا مدتی به همان درجه و میزان اولیه باقی می ماند.

ولی در آشپزحانه ها کاسه ها و قدح های بزرگ را وارونه قرار نمی دهند و آن ها را در جاهای مخصوص پهلوی یکدیگر می گذارند و کاسه های کوچک و کوچک تر را یکی پس از دیگری در درون آن ها جای می دهند. از این رو در گذشته اگر کسی می دید که کاسه ی بزرگی در آشپزخانه وارونه قرار گرفته است به قیاس کاسه های موجود در زیر زمین، گمان می کرد که در زیر آن نیز باید نیم کاسه ای وجود داشته باشد که به این شکل گذاشته شده است، ولی چون این کار در آشپزخانه معمول نبود و نیست، در این مورد مطمئن نبود و  لذا این کار را حقه و فریبی می پنداشت و در صدد یافتن علت آن بر می آمد.

بدین ترتیب رفته رفته عبارت "زیر کاسه نیم کاسه ای است" به معنای وجود نیرنگ و فریب در کار، در میان مردم به صورت ضرب المثل در آمده و در موارد وجود شبهه ای در کار مورد استفاده قرار گرفت.

ریشه ضرب المثل(دنبال نخودسیاه فرستادن)

نخود سیاه تنها برای تهیه ی "لپه" کاشته می گردد. همه ی نخودها به همان گونه که درو می شوند استفاده می گردند و آنها را تغییر شکل نمی دهند جز نخود سیاه که هیچ گاه به صورت اصلی  برای فروش به بازار نمی برند و چون به عمل آمد نخست آن را در آب می ریزند تا خیس بخورد و به صورت "لپه" در بیاید سپس می فروختند.

نخود سیاه در هیچ مغازه ای پیدا نمی شود، در گذشته هیچ کس هم دنبال نخود سیاه نمی رفت و در اصطلاح اگر کسی را به دنبال نخود سیاه می فرستادند، در حقیقت  او را به دنبال چیزی فرستاده بودند که در هیچ دکانی پیدا نمی شد و به همین دلیل از معنی مجازی آن این گونه فهمیده می شد که می خواسته اند او را دنبال کاری دروغین بفرستند  تا از رازی یا داستانی باخبر نشود .

ریشه ضرب المثل(سرشو مثل کپک کرده زیر برف)

غریزه جانوران پدیده ای منطقی و جالب است نه غیر منطقی . اینکه می گویند کبک هنگام خطر سرش را زیر برف می کند و با خود می اندیشد چون من دیگران را نمی بینم پس دیگران هم مرا نمی بینند منطقی نیست .پس داستان چیست ؟زیرا هیچ جانوری غریزه ی نادرست ندارد و یکی از معجزات دنیای جانوران همین غریزه ی آنهاست .
در  گذشته وقتی  که برف تازه می باریده شکارچیان جرگه می کردند یعنی در منطقه ای که کبک داشت از چهار سو آرام و بی صدا پیش می رفتند و منطقۀ  شکار را از هر طرف محاصره می کردند و کبکها را می پراندند و در هوا می زدند.
کبک  هنگام احساس خطر یک پرش برمی دارد و از ترس چند متر دورتر به سرعت پایین می آید.
پیداست چون زمین پوشیده از برف است این پرنده به دلیل  سرعت فرود آمدن گاهی سر و گردن و گاهی تمام بدنش در زیر برف فرو می رود و گاهی  تنها دم و دو پایش بیرون از برف می ماند و تا می خواسته خود را از این حالت رهایی دهد  در همان چند ثانیه شکارچی چابک خود را به سرعت به آن می رسانده و پرنده را زنده شکار می کرده است .

 

ریشه ضرب المثل(براش تره هم خورد نمیکنن)

اگر شما در خانه چند جوجه 14 روزه داشته باشید و بخواهید به آن ها خوردنی بدهید می فهمید که این جوجه ها هر خوردنی ای را هم نمی خورند اما تره ی خورد شده را با حرص عجیبی می خورند و به قول گفتنی از سر و کول هم بالا می روند . پس تره را برای جوجه ها خورد می کنند .

وقتی می گویند : برای فلان کس تره هم خورد نمی کنند .یعنی ارزش جوجه ی ناتوانی را هم ندارد .

 

ریشه ضرب المثل(زیرپاشو جاروکردن)

زیر پایش را جارو کرد . یعنی کاری کرد که موجب رفتن او شد .

در گذشته که جارو برقی نبوده بانوی خانه به هنگام جارو کردن به هرکه می رسیده آن شخص پایش را بلند می کرده تا زیرش را جارو کنند اما کدبانو اصرار می کند که برو بیرون تا بتوانم راحت جارو کنم . به ناچار آن فرد هرکه بوده چه پدر چه مهمان مجبور به خارج شدن از اتاق می شده است. این مثل از همین جا ریشه می گیرد .

ریشه ضرب المثل(قوزبالاقوز)

هنگامی که کسی گرفتار دردسری شده و روی ندانم کاری دردسر تازه‌ای هم برای خودش درست می‌کند این ضرب المثل را در باره اش می‌گویند. آشکار است که این تنها داستانی بیش نیست ولی ریشه این ضرب المثل بی گمان همین داستان است .

فردی به خاطر قوزی که بر پشتش بود خیلی ناراحت بود . شبی از خواب بیدار شد خیال کرد سحر شده، برخاست و به حمام رفت . از سر آتشدان حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. توجه نکرد و داخل شد . سر بینه که داشت لخت می‌شد حمامی را خوب نگاه نکرد و متوجه نشد که سر بینه نشسته. وارد گرمخانه که شد دید گروهی بزن و بکوب دارند و گویا عروسی دارند و  می‌رقصند. او نیز همراهشان آواز خواند و رقصید و شادی کرد . درضمن اینکه می‌رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید که آنها از ما بهتران هستند. به روی خود نیاورد و خونسردی اش را حفظ کرد . 

از ما بهتران هم که داشتند می‌زدند و می‌رقصیدند فهمیدند که او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا در همان شهر مرد بدجنسی که او هم قوزی بر پشتش داشت، از او پرسید: «تو چه کردی کردی که قوزت برداشته شد؟» او هم داستان آن شب را تعریف کرد. چند شب بعد مرد بدجنس به حمام رفت و  دید باز « از ما بهتران ها » آنجا گرد هم آمده اند .گمان کرد که همین که برقصد از ما بهتران خوششان می‌آید. وقتی که او شروع کرد به رقصیدن و آواز خواندن و شادی کردن، از ما بهتران که آن شب عزادار بودند آزرده شدند . قوز مرد اولی  را آوردند گذاشتند بالای قوز او .آن وقت بود که پی برد اشتباه کرده است . ولی پشیمانی سودی نداشت . مردم با دیدن او و شنیدن داستان گفتند : قوز با قوز شد . 

ریشه ضرب المثل(دست ازکارشستن)

این اصطلاح یا ضرب المثل  کنایه از سلب مسؤولیت وکناره گیری از کاری است.

« پونتیوس پیلاتوس » حاکم رومی شهر اورشلیم پس از آنکه بناچار  حضرت عیسی را بر اثر پافشاری فریسیان- ملایان یهودی- به زندان انداخت همواره می خواست که او را از زندان رهایی دهد  زیرا نیک می دانست که حضرت عیسی نه بر حکومت شوریده و نه داعیۀ پادشامی دارد بلکه می خواهد مردم را از گمراهی برهاند. به همین جهت پس از آنکه حضرت عیسی را بر اثر تحریک فریسیان به جای باراباس که به خونریزی و گناه  معروف بود در عید پاک محکوم به مرگ گردانید، در حالی که دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به یهودیانی که حضرت عیسی را با خود می بردند تا بکشند با صدای بلند گفت: من در مرگ این مرد درستکار بی تقصیرم و این شمایید که او را می کشید.

آن گاه برای سلب مسؤولیت از خود دستور داد آب آوردند و دستهایش را در آب شست و از آنجا اصطلاح دست از کاری شستن در زبان فرانسه و زبانهای لاتین به معنی سلب مسؤولیت کردن از خود به کار می رود و اصطلاح فرانسه این عبارت است:

Abandonner, qual que cho se.

که به  مفهوم از چیزی چشم پوشیدن هم هست .

ریشه ضرب المثل(در دروازرو میشه بست در دهنه مردمو نمیشه بست)

لقمان و پسرش در راهی مسافر بودند . لقمان سوار بر خر و پسرش پیاده بود که مردم بر پیرمرد خرده گرفتند که چرا پسر نوجوانت را پیاده می بری و خود سواره ای . پیاده شد و پسرش را بر خر نشاند . در دهی دیگر باز بر او خرده گرفتند که تو پیری و پسرت جوان است . چرا چنین کرده ای . هر دو پیاده رفتند و باز مردم ریشخند کردند . خر را بر دوش گرفتند که بدتر شد . آنگاه لقمان پسرش را اندرز داد که کاری به سخن مردم نداشته باش و هر آنچه را که درست است انجام بده . ببین که مردم هر کاری کنی بر تو خرده می گیرند .

نویسنده دانا و توانا  صدر بلاغی  این داستان را بدین سان نوشته است :

...لقمان گفت: هم اکنون ساز و برگ سفر بساز و مرکب را آماده کن تا در طی سفر پرده از این راز بردارم. فرزند لقمان دستور پدر را به کار بست و چون مرکب را آماده ساخت لقمان سوار شد و پسر را فرمود تا به دنبال او روان گشت. در آن حال بر قومی بگذشتند که در مزارع به زراعت مشغول بودند. قوم چون در ایشان بنگریستند زبان به اعتراض بگشودند و گفتند: زهی مرد بی رحم و سنگین دل که خود لذت سواری همی چشد و کودک ضعیف را به دنبال خود پیاده می کشد.

در این هنگام لقمان پسر را سوار کرد و خود پیاده در پی او روان شد و همچنان می رفت تا به گروهی دیگر بگذشت. این بار چون نظارگان این حال بدیدند زبان اعتراض باز کردند که: این پدر مغفل را بنگرید که در تربیت فرزند چندان قصور کرده که حرمت پدر را نمی شناسد و خود که جوان و نیرومند است سوار می شود و پدر پیر و موقر خویش را پیاده از پی همی ببرد. در این حال لقمان نیز در ردیف فرزند سوار شد و همی رفت تا به قومی دیگر بگذشت. قوم چون این حال بدیدند از سر عیب جویی گفتند: زهی مردم بی رحم که هر دو بر پشت حیوانی ضعیف برآمده و باری چنین گران بر چارپایی چنان ناتوان نهاده اند در صورتی که اگر هر کدام از ایشان به نوبت سوار می شدند هم خود از زحمت راه می رستند و هم مرکبشان از بارگران به ستوه نمی آمد.

دراین هنگام لقمان و پسر هر دو از مرکب به زیر آمدند و پیاده روان شدند تا به دهکده ای رسیدند. مردم دهکده چون ایشان را بر آن حال دیدند نکوهش آغاز کردند و از سر تعجب گفتند: این پیر سالخورده و جوان خردسال را بنگرید که هر دو پیاده می روند و رنج راه را بر خود می نهند در صورتی که مرکب آماده پیش رویشان روان است، گویی که ایشان این چارپا را از جان خود بیشتر دوست دارند.

چون کار سفر پدر و پسر به این مرحله رسید لقمان با تبسمی آمیخته به تحسر فرزند را گفت: این تصویری از آن حقیقت بود که با تو گفتم و اکنون تو خود در طی آزمایش و عمل دریافتی که خشنود ساختن مردم و بستن زبان عیب جویان و یاوه سرایان امکان پذیر نیست و از این رو مرد خردمند به جای آنکه گفتار و کردار خود را جلب رضا و کسب ثنای مردم قرار دهد می باید تا خشنود وجدان و رضای خالق را وجهۀ همت خود سازد و در راه مستقیمی که می پیماید به تمجید و تحسین بهمان و توبیخ و تقریع فلان گوش فرا ندهد.

 

ریشه اصطلاح(نازه شصتت)

از آنجا که هنگام تیراندازی این  انگشت شست است که کار مهمی انجام می دهد حتی مهم تر از انگشت اشاره که ماشه را می چکاند لذا در اصل برای ستودن یک شکارچی موفق است که اصطلاح ناز شستت را به کار می بردند. امروزه این اصطلاح عمومیت یافته است و برای ستایش از هر که کار درست و بجایی انجام داده است این را بر زبان می رانند.

 

ریشه ضرب المثل(آبشون تو ی جوی نمیره)

در میان کشاورزان همسایه رسم بر این است که برای آبیاری زمینشان از یک جوی آب بهره می برند . یعنی به صرفه نیست که هر یک جوی جدایی داشته باشند . زیرا هم آب هدر می رود و هم کندن جوی سخت است . کشاورزان در آبیاری کشتزارهای خود به نوبت از یک جوی آب بهره می گیرند . حال وقتی با هم ستیز داشته باشند هر یک جویی برای خود می کنند و در اصطلاح گفته می شود : « آبشان به یک جوی نمی رود. »  کم کم این مثل عمومیت یافته و در همه جا که دو نفر یا دو گروه با هم اختلاف دارند  این را می گویند.

 

ریشه ضرب المثل(ماست هارو کیسه کرد)

 

« ماستها را کیسه کرد .»  یعنی : ترسید ، جا خورد . دیگر جرأت سخن مخالف نداشت .داستان این ضرب المثل این است :
ژنرال کریمخان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب در پایان سلطنت ناصرالدین شاه قاجار در اصفهان بود.مختارالسلطنه پس از چندی از اصفهان به تهران آمد هدف او سامان بخشیدن به وضع خواربار تهران و مبارزه با گران فروشی بود.
او همچنین گدایان و ولگردان و بیکاره ها را جمع آوری کرد .
روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند که قیمت ماست که از خوردنی های عمومی است ؛منصفانه نیست و مغازه داران گران می فروشند.
او با چهره ای ناشناس به مغازه ای رفت و ماست خواست .
ماست فروش که مختارالسلطنه را نشناخته و تنها نامش را شنیده بود پرسید:

«چه جور ماست می خواهی؟»

 مختارالسلطنه گفت:«مگر چند جور ماست داریم؟»

ماست فروش پاسخ داد:«پیداست تازه به تهران آمده ای و نمی دانی که دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!
مختارالسلطنه با شگفتی از این دو گونه ماست پرسید. ماست فروش گفت:«ماست معمولی همان ماستی است که از شیر می گیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا پیش از حکومت مختارالسلطنه با هر نرخی که دلمان می خواست به مشتری می فروختیم. اکنون هم در پستوی دکان از آن ماست دارم که اگر بخواهید می توانید ببینید و البته به قیمتی که برایم صرف می کند بخرید! اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان و بابر چشم شما ست و از یک سوم  ماست و دو سوم آب درست شده است! از آنجایی که این ماست را به نرخ مختارالسلطنه می فروشیم به این جهت ما لبنیات فروشها این جور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب داده ایم! حالا از کدام ماست می خواهی؟ این یا آن؟!

مختارالسلطنه که تا آن هنگام خونسردیش را نگاه داشته بود بیش از این تاب نیاورده به فراشان حکومتی که پیرامون وی و گوش به فرمانش بودند دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگۀ شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهایش بستند. بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت:« آنقدر باید به این گونه  آویزان باشی تا همه  آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود و لباسها و سر و صورت تو را آلوده کند تا دیگر جرأت نکنی آب داخل ماست بکنی.
چون دیگر لبنیات فروشها از کیفر شدید مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه گردیدند همه و همه ماستها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند بیرون بیاید و مانند همکارشان گرفتار خشم مختارالسلطنه نشوند.
از آن زمان صد سال است که این داستان در میان مردم ایران ضرب المثل شده است .

 

ریشه ضرب المثل(چوب تو آستین کردن)

در گذشته چوب توی آستین کردن یک نوع مجازات درجه دوم محسوب می شد . روش کار چنین بود که  دو دست محکوم را به شکل افقی نگه می داشتند سپس چوب محکمی را به موازات دستان محکوم از آستین لباسش رد می کردند و از آستین دیگر بیرون می آوردند. بعد از آن مچ دستها و انتهای آستین محکوم را با طنابی محکم به آن چوب می بستند طوری که که دستها به حالت افقی باقی بماند و محکوم نتواند آن را به چپ و راست و بالا و پایین حرکت دهد .
محکوم را با توجه به خلافی که مرتکب شده بود مدتی به این شکل و در دید مردم نگاه می داشتند تا کلافه و رنجور شود .بعد از مدتی محکوم نالان و گریان فریاد می زد و التماس می کرد او را ببخشند .شاید فکر کنید این رسم دیگر ورافتاده است .اما ظاهراً این طور نیست . گاهی در شهرهای بزرگ با اوباش و اراذل این کار را می کنند . عکسش در اینترنت هست ولی من خوشم نیامد و آنرا در سایت نگذاشتم .

 

ریشه ضرب المثل(کلاهش پشم نداره)

در دوره قاجار در ایران صاحب منصبان نظامی ‌به تقلید از نظامیان روس که کلاه پشمی ‌به سر داشتند،  کلاه پشمی‌ پوستی بر سر می نهادند و وقتی از دور پیدا می‌شدند مردم ، خود را جمع و جور می نمودند که به دردسر نیفتند  اما اگر آن صاحب منصب ‌افسر نبود به هم می‌گفتند : این که افسر نیست، کلاهش پشم ندارد.کم کم این جمله معنای کنایی به خود گرفت و عمومیت یافت

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد